برباری !
ای مایه افتخار گوسفندان وخران
ترا پیشه سازم ؟
به اعماق جهنم گم شو !
اگر همچون گدایی بی پناه
سراسر کره را می گردی وپناه می جویی
هرجاه که می خواهی منزل کن جز پیش من
قلب من ترا نمی پذیرد.
واگر پیروزمندانه
سراسر جهان را درنوردی
یک سنگ خواهی یافت که نتوانی برآن نامت را نوشت
واین سنگ قلب من است
بردباری ! ای کاه بی مصرف
که ترا در این دنیا به احمقان
به نام گندم خالص می فروشند
آنانکه خود از دانه هایت سیرشده اند.
تو کاسه یی خالی هستی
که همه چیزت را گربه لیسیده است
واکنون آشپز با دهان باز
درکنارت سر می جنباند.
ای بردباری ! ...نمی دانم چه هستی؟
وه که از تو چه بیزارم و چه نفرت دارم
چون هرجا تو آغاز می شوی
خوشبختی پایان می یابد.
وه که زمین چه خوشبخت می بود
اگر تو برپشت او نبودی
و تا تو برآن هستی
همیشه بینوا خواهیم بود.
گم شو ! ای بلای زندگی
به جهنم فرو شو
و آنجا همان عفریت تو را ببلعد
که پوزه منحوست را بر روی این زمین زیبا گذاشت.
آوریل 1847
شاندور پتوفی
شاعر مجار