ای در دلم از هرخم زلفت بندی
هر بندی را به جان من پیوندی
در هر چه نظرکنم مانند تو نیست
مانند تو کس نیست،توبی مانندی
بیرام خان بدخشانی
متوفی 968
آورده ا ند :
یکی از جنگجویان مقتدر و معروف عرب
که در سخنوری هم توانا بود
و هم بی شرم و بی پرده سخن می راند
یک روز درحین سخنوری با بی شرمی و دروغ
از خود چنین تعریف کرد .
من در فلان جنگ سر فلانی را که با او در نبرد بودم
با یک ضربت شمشیرجدا نمودم
یکی از حاضران گفت :
مگر فلانی را نمی بینی که آن گوشه نشسته .
تو چه جوری اورا کشتی
چرا دروغ می گویی .
سردار خود را نباخته گفت :
مگر او زبان ندارد
تو مگر زبان او شده ای به تو چه ربطی دارد .
او با سکوتش حرفهای مرا تائید کرده
تو چرا اعتراض می کنی
آزاده
اشکم ولی بپای عزیزان چکیده ام
خارم ولی به سایه گل آرمیده ام
با یاد رنگ و بوی تو ای نو بهار عشق
همچون بنفشه سربگریبان کشیده ام
من جلوه شباب ندیدم به عمر خویش
از دیگران حدیث جوانی شنیده ام
از جام عافیت می نابی نخورده ام
وز شاخ آرزو گل عیشی نچیده ام
موی سپید را فلکم رایگان نداد
این رشته را به نقد جوانی خریده ام
ای سرو پای بسته بآزادگی مناز
آزاده من که از همه عالم بریده ام
گر میگریزم از نظر مردمان رهی
عیبم مکن که آهوی مردم ندیده ام
رهی معیری