وقتی ذالنون مصری ، از شهر برون آمد .
گبری را دید که برف همی رفت ، وگاورس همی شانید .
ذالنون گفت :
یا دهقان ، این چیست که همی کنی ؟ نه روز تخم کشتن است .
وی گفت : ای استاد .ذتخم نمی کارم ، امروز روزی سرد است ،
و مرغکان چیزی نیابند ، این گاورس ازبهر ایشان می شانم !
ذالنون گفت : ازتو نپذیرد !
گفت : اگر نپذیرد ، باری بیند !
چون وقت موسم حج درآمد ، ذالنون به حج شد ،
آن مرد را دید درموقفگاه !
گفت : ای دهقان . این چه جای تو است ؟
گفت : ای ستاد . آن روز به یاد دارد،
گفتی ازتو نپذیرد ، من گفتم ، باری بیند اگر نپذیرد ،
آگاه (باش) که دید وپسندید وپذیرفت،
وبنواخت ومسلمانی کرامت ، وبه درگاه بارداد!
منخب رونق المجالس