زچشم مست ساقی وام کردند
چو باخود یافتند اهل طرب را
شراب بیخودی در جام کردند
لب میگون جانان جام در داد
شراب عاشقانش نام کردند
سر زلف بتان آرام نگرفت
ز بس دلها که بی آرام کردند
به عالم هر کجا درد و غمی بود
به هم کردندوعشقش نام کردند
فخرالدین
ابراهیم عراقی همدانی
با چرخ ستیز و با فلک جنگ مکن
وز زخم زمانه ناله چون چنگ مکن
در خاک زر و درآب دریا گوهر
ضایع مگذارند تو دل تنگ مکن
رفیع الدین بکرانی ابهری
متوفی
از ضعف به هرجا که نشستیم وطن شد
از گریه به هرسو که گذشتیم چمن شد
جان دگرم بخش که آن جان که تو دیدی
چندان زغمت خاک بسرریخت که تن شد
پیراهنی از تار وفا دوخته بودم
چون تاب جفای تو نیاورد کفن شد
هرسنگ که درسینه زدم نقش تو بگرفت
آن هم صنمی بهر پرستیدن من شد
طالب آملی
دل به سودای تو بستیم خدا می داند
وز مه و مهر گسستیم خدا می داند
ستم عشق تو هر چند کشیدیم به جان
ز آرزویت ننشستیم خدا می داند
با غم عشق توعهدی که ببستیم نخست
بر همانیم که بستیم خدا می داند
خاستیم از سر شادی و غم هر دو جهان
با غمت خوش بنشستیم خدا می داند
بامیدی که گشاید ز وصال تو دری
در دل بر همه بستیم خدا می داند
دیده پرخون و دل آتشکده و جان برکف
روز و شب جز تو نجستیم خدا می داند
دوش با ((شمس)) خیال تو بدلجوئی گفت
آرزومند تو هستیم خدا می داند
شمس مغربی